امروز مجتبی
امروز پسرم با خدا راز و نیاز کرد و چون دیشب سردرد داشتم از خدا خواست من هیچ وقت مریض نشم. بعدش وقتی خواست از خدا ، خداحافظی کنه مونده بود چی بگه. از من و مامانش هم پرسید حقیقتش ما هم موندیم چی بگیم.
دیروز مامانش درمورد قلب باهاش صحبت می کرد. مجتبی به قلب می گی قبل. بعد خانمم برای اینکه اسم درستش رو یاد بگیر قلب روی با تاکید رو اینکه ب بعد از لام هست ادا می کد اخرش این شد که مجتبی بابا به جای قلب که قبلا بهش می گفت قبل حالا میگه «قبلب»
تازگی ها میل زیادی به قصه گفتن و شعر خوندن پیدا کرده.
قصه هاش هم جالب شروع میشه:
میگه: یکی نبود یکی بود خدا هیچ کس نبود!!! و بعد شروع میکنه در مورد اسباب بازی هاش قصه گفتن...
امروز مجتبی کمی هم قدش بلندترشده. با هم ساعت 4:45 دقیقه صبح رفتیم پیاده روی.
17تیر 95
بابایی